رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

خروسک

سلام عزیزم....ایشالا که هیچ بچه ای مریض نشه.......مریض شدی بامداد دوشنبه....صدات گرفته بود و نفست صدادار شده بود  همن خس خس)......بردیمت دکتر گفت  خروسکه و مجاری تنفسی فوقانی رو درگیر کرده.......یه آمپول دگزامتازون داد که زدیم و صدات بهترشد...بخور سرد هم گذاشتیم واست بهتر تر شدی.......از امروز صبح هم آبریزش بینی داری و خیلی بیحوصله ای نمیدونم از دندونه یا سرماخوردگی هر چی که هست ایشالا زودی خوب بشه .....
30 آبان 1391

ورود به ده ماهگی

سلام عزیزم....نه ماهگیت هم تموم شد به سلامتی عزیزم ........درست امروز 276 روزه شدی .....ماشالا وزنت 9400 و قدت 76 شده البته خیلی ها که میبیننت میگن لاغریولی من که میدونم نیستی  هر روز فعالیتت بیشتر میشه و جاهای بیشتری رو فتح می­کنی... همچنان  سینه خیز میری، از تک  پله 20 سانتی بالا پایین میری،  از هر چیزی بالا میری....یعنی قشنگ هر وقت بخوای بدنتو از زمین جدا میکنی .... توی این ماه تولد بابا هم بود که ما یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم واسه بابا....از همین جا هم به بابایی تبریک و از زحماتش تشکر میکنیم دوست داریم یه عالمه
27 آبان 1391

تب

  روز دوشنبه هشتم آبان ماه  که بابا  از خونه فاطمه خانوم اوردت بدنت داغ بود و فاطمه خانوم گفته بود از صبح بی حال و نق نقو بودی و الانم که تب داشتی بابا رفت شربت خرید و دادم بهت و گرفتی خوابیدی ...بعدازظهر رفتیم مسجد که واسه عمو ختم قرآن بود....یه ذره حالت بهتر شده بود و لی بعدش که رفتیم خونه مادر حسابی بی حال بودی و بدنتم داغ بود ...مادر گفت حتما از دندونته آخه هیچ علامت دیگه ای نداشتی که بگم سرما خوردی.......همش رو پام بودی و نیمه خواب تا میذاشتمت روی زمین شروع میکردی به گریه.......هر 4 ساعت بهت شربت استامینیوفن میدادم ولی همش احساس میکردم بدنت داغه خیلی از تب میترسم هر نیم ساعت چکت میکردم و یک پارچه رو خیس و میذاشتم به پاه...
11 آبان 1391

این روزها

سلام پسرم الان    8 ماه و 11 روز و 19 ساعت و ... نزدیکه دو ماهه داری سینه خیز میری با سرعت ولی هنوز 4دست و پا نشدی...بعضی وقتا حالتشو میگیری.با همون سینه خیز پله های 15 سانتی رو هم بالا میای البته از دیروز..دومین دندونتم دراومده .... خلاصه که داری بزرگ میشی ..... جدیدا می تونم با خیال راحت تو رو بذارم پیش بابا یا مادر و برم سالن و تقریبا برگردم به تفریحات خودم واز این بابت خوشحالم و البته کمال تشکر رو از شما و بابایی به خاطر همکاری دارم روز جمعه که عید قربان بود ظهر تا شب خونه مادرجونت بودیم که عمو محمد اینا هم بودن....حجت که یه هفته از تو کوچولوتره مدتیه 4دست و پا میره دوس داشتم از دوتاییتون با هم عکس بگیرم اما بنا به دل...
7 آبان 1391

عمو

سلام گلم.... روز پنج شنبه 27 مهرماه عموی خوبم فوت کردن..خدا رحمتشون کنه واقعا زحمتکش و دوست داشتنی بودند و جزء بهترین های روزگار...روحشون شاد...حتما الان جاشون و حالشون بهتره....اللهم صل علی محمد و ال محمد.........
3 آبان 1391
1